منو اصلی
تولد: گروت زوندرت، هلند، ۱۸۵۳
مرگ: اُورسُور اوآز، فرانسه، ۱۸۹۰
نقاش هلندی که زندگی و آثارش بیش از همه شناخته شده است.
اغلب مردم میدانند که یک شب ونگوگ و گوگن، نقاش فرانسوی، در یک کافه دعوای شدیدی کردند.
بنا به خاطرات گوگن، ونگوگ او را تا انتهای کوچه تعقیب و با کارد تیزی تهدید کرد. وقتی که گوگن ایستاد و به او خیره شد، ونگوگ به کارگاهش برگشت و با همان کارد لاله گوش چپش را برید.
آن را در دستمالی پیچید و برای راشل، زن خیابانگردی که عاشقش شده بود، برد. به راشل گفت که از آن خیلی خوب مراقبت کند، و راشل بعد از دیدن لاله گوش در دستمال از هوش رفت. ونگوگ به کارگاهش برگشت و روی تخت خوابید و از شدت خونریزی تا حد مرگ پیشرفت.
اما بعد از دو هفته زخم گوشش بهتر شد و از راشل هم عذرخواهیکرد.
بعد از این واقعه، بهترین سالهای خلاقیت و شاهکارهای هنری ونگوگ آغاز شد.
نکته دیگری که بیشترمردم میدانند، این است که در زمان زنده بودنش شهرتی بهدست نیاورد.
در آن دوران از صدها آثاری که خلق کرد فقط یک تابلو فروخت. برادر کوچکش تئو تنها حامی او در زندگی کوتاهش بود، دیگران، همه یا او را طرد میکردند یا به او بیاعتنا بودند.
در سن بیست و هشت سالگی هدفش از نقاشی خدمت به مردم بود و هیچوقت از اینکار دست نکشید.
سعی کرد که تاجر آثار هنری یا فروشنده کتاب، معلم، مبلغ دینی و یا مددکار اجتماعی کارگران فقیر معدن شود.
ونگوگ هنرمندی خودآموخته بود و از تمام قوانین سرپیچی میکرد و بهرغم بیماری روانیاش که گاه او را به افسردگی و خودکشی میکشاند، تنها به خود باور داشت. روی لیست غذاها در کافه، کتابها و تکههای کاغذ طراحی میکرد، برای نقاشی به روستاها میرفت، با سهپایه و رنگ و قلمموهایش شبیه جوجهتیغی میشد. بادهای شدید و نیش حشرات آزاردهنده و هجوم آنها را تحمل میکرد تا هنگام نقاشی در دهکده تنها باشد و با خود خلوت کند.
تقریبا تمام رفتارهای ونگوگ با دیگران بسیار متفاوت بود و به همین دلیل مردم یا از او میترسیدند یا او را مسخره میکردند و به او میخندیدند. روستاییان به طعنه او را «نقاش کوچک بیچاره» صدا میزدند و کلیسا به تمام کشیشان دستور داده بود که به هیچوجه مدل نقاشی او نشوند.
بچهها در کوچه و خیابان او را دست میانداختند و به او متلک میگفتند و بهطرفش کلم پرتاب میکردند و با صدای بلند میگفتند: «دیوانه است، دیوانه است».
بیشتر مردم با نظر ونگوگ درباره خودش موافق بودند، که خود را «سگ پشمالو» میخواند.
نامرتب و ژولیده بود، معمولاً روپوش کار بلند آبی رنگ و نیمتنه پشمی میپوشید و کلاه حصیری تقریبا کهنهای بر سر میگذاشت که لبههای آن پاره بود و تنها یکبار لباسی از پارچه بنفش با خالهای زرد برای خود درست کرد.
شخصیتی دمدمی مزاج داشت و خندههای بیجا میکرد. اهل دعوا بود و برخلاف قصد و نیت خود، دیگران را میرنجاند و حتی تئو که معتقد بود برادرش نابغه است فکر میکرد که ونسان میتواند بدترین دشمنش باشد.
هیچگاه نتوانست ازدواج کند. «اوژنی»، دختر صاحبخانه، هیچگاه به احساسات عاشقانه ونگوگ پاسخ نداد و حتی «کی» دختر عمویش قاطعانه پیشنهاد ازدواج او را برای همیشه رد کرد: «نه، هیچوقت، هرگز». او سعی کرد با ازدواج با زن بارداری بهنام «سین» که دختر کوچکی هم داشت به زندگی خود شکل ثابتتری بدهد که در این کار هم موفق نشد.
تنها زنی که عاشق او شد «مارگوت بگمن» همسایهاش بود که ده سال از ونگوگ بزرگتر بود. ونگوگ به خاطر همدردی هیچوقت او را دلسرد نکرد. وقتی فامیل او مداخله کردند و مانع ازدواج ونگوگ با او شدند، مارگوت دست به خودکشی زد.
مردم دهکده از این رسوایی به خود لرزیدند.
او همیشه فقیر بود (هیچوقت پولی درنیاورد) و برادرش تئو از او حمایت مالی میکرد.
تئو تاجر موفقی در خرید و فروش آثار هنری بود. اما ونگوگ گرسنگی میکشید که بتواند وسایل نقاشی بخرد. گاهی لباس و غذایش را به کسانی که از خودش فقیرتر بودند، میداد. غذایش کمی نان و مقداری پنیر بود، شکر و کره به نظرش لوکس و تفننی بودند. ونگوگ همیشه ارزانترین تنباکو را میخرید، همیشه پیپ میکشید، آشپز خوبی نبود، کسانی که سوپ او را چشیده بودند، میگفتند آنقدر بیمزه است که انگار با رنگ درست شده است.
ونگوگ بیماری بیخوابی داشت، دندانهایش پوسیده بودند (ده دندانش را کشیده بود) و همیشه به دلیل خوردن قهوه غلیظ و پررنگ معده درد داشت. مثل آوارهها زندگی میکرد.
چهارصد پوستر چاپی ژاپنی داشت که هرجا ساکن میشد آنها را به دیوار میزد.
آثاری که ونگوگ در خانههای قبلیاش بهجا میگذاشت برای کسانی که آنها را پیدا میکردند هیچ ارزشی نداشت و یا آنها را دور میریختند یا بهعنوان سوخت یا برای تعمیر قفس مرغها و خروسها استفاده میکردند.
دنجترین خانه ونگوگ یک خانه چهار اتاقه اجارهای در شهرستان آرلس در جنوب فرانسه بود و دو سال در همان خانه که مشهور به خانه زرد بود، زندگی کرد. این دو سال زندگی او از نظر خلاقیت در تاریخ هنر غرب بینظیر است. در هر روز یک تابلو میکشید و میخواست باگوگن (هنرمند شکاک همعصرش) انجمن هنر معاصر را پایهگذاری کند.
ونگوگ هیچگاه نتوانست خودش را با اجتماع هماهنگ کند، زیرا اجتماع رفتارهای غمانگیز او را اهانتآمیز تلقی میکرد.
بعد از ماجرای بریدن گوشش کمتر او را در اجتماع میپذیرفتند.
وقتی این ماجرا در روزنامههای محلی منعکس شد، همسایههای او بدون هیچ ابراز همدردی گفتند که ونگوگ دمدمیمزاج نیست، بلکه آدم خطرناکی است. علیه او نامهای نوشتند و خواستند که از شهر اخراج شود.
بعد از این حادثه، پل گوگن او را ترک کرد و ونگوگ فهمید که طرح تأسیس انجمن هنری او با شکست مواجه شده است.
در تیمارستانی پانزده مایل دورتر ساکن شد و آنجا هم خلاقیت خود را حفظ کرد و توانست یک کارگاه نقاشی برای خود داشته باشد.
پزشکان سالها در مورد علت از پا درآمدنهای پیاپی روانی و اسرارآمیز ونگوگ که بر زندگی و آثار او تأثیر میگذاشت، تحقیق کردهاند.
پزشکان اختلالات گوش، صرع، شیزوفرنی، اختلالات جنون ادواری، سفلیس و عدم تعادل شیمیایی بدن به علت حساسیت شدید به نور، مسمومیت در اثر بلعیدن رنگها را در او تشخیص دادهاند. این اختلالات در اثر سوءتغذیه، کار شدید و مصرف مواد الکلی تشدید شده بود. نوشیدنی مورد علاقهاش عرق سبز رنگ و کشنده افسنطین بهنام «گرینفری» بود که نوشیدن آن باعث توهم میشد.
ونگوگ در تیمارستان یک روز هفتتیری قرض کرد و به مزرعهای رفت و به شکم خود شلیک کرد.
نگذاشت او را مداوا کنند و دو روز بعد در بغل تئو فوت کرد.
در جیبش آخرین نامه او از صد نامهای که به برادرش نوشته بود، پیدا شد: «خُب، من دارم زندگیام را برای هنر به خطر میاندازم و نیمی از منطق خود را از دست دادهام.»
خودکشی ونگوگ، تئو را از پا درآورد و شش ماه بعد تئو نیز از غم از دست دادن برادرش در سن سی و سهسالگی فوت کرد. جوانا بیوه تئو باقی عمر خود را وقف معرفیونگوگ و آثار او کرد و ونگوگ سی سال بعد از مرگ، بزرگترین نقاش مدرن در قرن بیستم شناخته شد.
تابلوی «سیبزمینیخورها» اولین شاهکار ونگوگ است، بنا به نوشته خود او «این تابلو خانواده کارگران روزمزد را نشان میدهد که چگونه غذای خود را بهدست میآورند.» او برای کروت که از اعضای این خانواده و مدل او در این نقاشی بود، این را نوشت.
آنها تمام وقت و حتی تمام زمستان صبورانه مدل ونگوگ بودند و این طولانیترین زمانی بود که او روی یک اثر کار کرد. فقیرتر از آن بود که بتواند مدلی استخدام کند، به همین دلیل بیست و دو نقاشی از چهره خودش کشید که یکی از آنها چهره او را با گوش بریده نشان میدهد.
ونگوگ در پیادهرویهایش در روستا، از گل آفتابگردان بسیار خوشش میآمد. این گل برای او نماد قدرشناسی از برادرش بهخاطر حمایت از او و هنرش، برای دوستیاش با گوگن و برای خورشید بهخاطر نور و گرمایش بود. در زمانی که سخت به پول احتیاج داشت میخواست تابلوی «گل آفتابگردان» خود را به قیمت نازلی (حدود ۸ دلار آن موقع) بفروشد اما موفق نشد. در سال ۱۹۸۷ «آفتابگردانها» تقریبا حدود چهل میلیون دلار بهفروش رفت، تقریبا سه میلیون دلار برای هر گل.
«شب پرستاره»، بهنظر بسیاری بهترین اثر اوست. ونگوگ این تابلو را در اتاق کوچک آسایشگاهی که در آن محبوس بود، کشید. او این منظره را از پنجره میدید و از آن هیچگاه خسته نمیشد. تابلوی «گلهای زنبق» که در باغ نزدیک اتاقش نقاشی کرد، در سال ۱۹۸۸ به مبلغ چهل و نه میلیون دلار فروخته شد. خریدار این اثر آن را یکی از مهمترین آثار نقاشی جهان نامید.
مطالب مرتبط:
نظرات کاربران ۰